تضادهای درونی و نه عوامل خارجی، تعیین کننده ی سرشت یک پدیده اند

قانون دیالکتیک به ما می آموزد که هر روندی از تضادها تشکیل شده و مبارزه طرفین این اضداد موجب حرکت روندهاست. حرکت ثابت و سکون نسبی است و این استواری و ثباتِ حرکت، ناشی از مبارزه اضداد درونی در داخل هر پدیده ی مشخص است. این قانون عام هم در طبیعت و هم در اجتماع صادق است. در دیالکتیک مارکسیستی تضادهای درونی نقش قاطع و تعیین کننده در تکامل دارند و تضادها و یا عوامل خارجی تنها شرط تکامل اند.

اگر به مفاهیم، پدیده ها و روندهای اجتماعی نظر افکنیم، بارها شنیده ایم که تاریخ، تاریخ مبارزه طبقاتی است. یا شنیده ایم که توده ها و یا خلقها و یا مردم، خودشان تاریخ را می سازند. در عین حال گفته می شود که خلقها در مبارزه ی خودشان، سرانجام پیروزند و بهره کشی انسان از انسان پایانی دارد.

مارکس و انگلس بر این نظر بودند که رشد نیروهای مولده در تکامل خویش با مناسبات تولیدی حاکم در تضاد قرار می گیرد و چارچوب مناسبات تولیدی حاکم را که مانع ادامه رشد وی است، در هم می شکند و دوران انقلابات اجتماعی فرا می رسد. این امر نتیجه مبارزه تضادهای درونی یک پدیده است. تضاد میان رشد نیروهای مولده و مناسبات تولیدی که قانونی عام در شیوه تولید و عملا مسئله اجتماعی است، مبارزه اضداد درونی، در جامعه سرمایه داری به طور مشخص به مفهوم مبارزه پرولتاریا بر ضد بورژوازی و یا وجود مناسبات حاکم بهره کشانه سرمایه داری است. مبارزه این اضداد درونی است که ماهیت این پدیده را تعیین می کند. اگر سیل و یا زلزله بیاید و یا یک سیاره آسمانی بر این کشور نازل شود و همه انسانها و وسایل تولید را نابود کند، از آن نمی توان نتیجه گرفت که مبارزه پرولتاریا بر ضد بورژوازی به علت سقوط یک سیاره آسمانی ماهیتا به سوسیالیسم نمی رسد. زلزله و آتش سوزی و سیل چه ربطی به تعیین سرشت تحول دیالکتیکی یک جامعه سرمایه داری در حالت رشد طبیعی دارند. در این جا رابطه علت و معلول به کلی تحریف می گردد. اگر عامل خارجی تعیین کننده ماهیت و نه شرط تکامل پدیده هاست، چرا این عامل خارجی در این کشورمفروض تنها نقش مخرب داشته و فقط جامعه را نابود می کند، ولی فاقد نقش سازنده بوده و قادر نیست سوسیالیسم را در آنجا مستقر سازد؟

اگر آن طور که ادعا می شود، عامل خارجی نقش قاطع در تحول پدیده ها داشته باشد، نه تنها باید نقش مخرب، بلکه در عین حال باید نقش سازنده نیز داشته باشد. هم تخریب و هم سازندگی ناشی از مبارزه نیروهای داخلی است و از مبارزه درونی اضداد داخل پدیده سرچشمه می گیرد. نمی شود نتیجه مبارزه اضداد را تنها به نقش بازدارنده آن محدود کرد. پس مبارزه درونی اضداد در داخل یک پدیده یعنی تضادهای درونی نقش تعیین کننده در تحول و تکامل پدیده دارند. این یک اصل دیالکتیکی مارکسیستی است.

مبارزه اضداد در درون پدیده نقش قطعی و تعیین کننده در بیان سرشت آن پدیده دارند و عامل خارجی تنها می تواند با تاثیر بر عامل داخلی و یا از طریق عامل داخلی نقش بازی کرده و جهت تحول را متوقف کند.  

حال کشور خودمان ایران را در نظر بگیریم. مردم میهن ما با قطع دست استعمار انگستان از ایران موفق شدند صنعت نفت ایران را به رهبری مصدق ملی کنند. کودتای خائنانه 28 مرداد به رهبری سازمانهای جاسوسی آمریکا و انگلستان و همدستی عامل داخلیِ دربار پهلوی، ضربه سختی به مبارزه مردم میهن ما وارد کرد و نفت ملی شده را مجددا به استعمارگران قدیم و جدید واگذار نموده و حتی به امپریالیست انگلستان غرامت داد. در این نمونه عامل خارجی از طریق تاثیر داخلی به پیروزی رسید و نه در اثر تهاجم خارجی. ولی آیا می شود از این شکست نتیجه گرفت که اصل توده ها تاریخ سازند، اشتباه است و ایرانی ها آرزوی دستیابی به استقلال و حق خود تعیینی سرنوشت را بدست خویش به گور سپرده اند؟ و یا نتیجه گرفت اصل اینکه سرانجام توده ها به پیروزی می رسند خطای محض است؟

به مثال دیگری متوسل شویم. ملت شیلی در یک انتخابات آزاد و دموکراتیک حکومت مترقی سالوادور آلینده را بر سر کار آورد که با کودتای ژنرال پینوشه و همکاری سازمان جاسوسی آمریکا و ارتجاع داخلی و دخالت آشکار امپریالیست آمریکا از طریق آقای هنری کسینجر با شکست روبرو شد و ده ها هزار نفر به قتل رسیدند و یا آواره شدند و مجددا ارتجاع در شیلی حاکم شد. در تجربه شیلی نیز ما با پیروزی خلق، با پیروزی طبقه کارگر و یا با پیروزی و استقرار خواستهای توده ها روبرو نیستیم. ما می بینیم که مردم شیلی نتوانستند به آرزوهای خویش دست پیدا کنند. آیا می شود از این شکستها نتیجه گرفت که مبارزه مردم برای همیشه به پایان می رسد و عامل خارجی در تغییر ماهیت مبارزه ملتها نقش تعیین کننده بازی می کند؟ هر کجا ملتها مبارزه کنند با شکست روبرو شده و باید از مبارزه دست بکشند؟ آیا قدرت و هولناکی دشمن کافی است تا تکامل از حرکت بازبماند؟ آیا احکام مارکسیستی لنینیستی و اصول دیالکتیک نادرست اند؟.

می توان به تجربه کمون پاریس اشاره کرد که بعد از پیروزی بدست ارتجاع فرانسه و ارتجاع اروپا سرکوب و نابود گردید و یا می توان به تجربه انقلاب کبیر اکتبر شوروی و یا چین به رهبری لنین-استالین و مائوتسه دون اشاره کرد که هر دو پس از یک دوره موفقیت با شکست و حتی فروپاشی روبرو شدند. از این نمونه ها می توان چندین شاهد و قرینه دیگر نیز یافت و به این تومار افزود. آیا می شود از پیروزی رویزیونیسم در شوروی که امری درونی و ناشی از مبارزه درونی طبقاتی در درون شوروی و برای تغییر سرشت شوروی بود، نتیجه گرفت که عامل خارجی موجب این تغییر سرشت شده است؟

اگر ما درک متافیزیکی از رابطه مبارزه تضادهای درونی و مبارزه تضادهای بیرونی در درون پدیده داشته باشیم، طبیعتا به همین استنتاجات نادرست نیز خواهیم رسید. علل تغییر سرشت پدیده را نه در درون آن، بلکه در عامل خارجی جستجو می کنیم. در اصطلاخ عوام همه گناهان را به گردن انگلیسها می اندازیم و نقش دائی جان ناپلئون را بازی می کنیم.

حال یک مثال طبیعی و غیر اجتماعی را در نظر بگیریم.  می بینیم کسانی هستند که از رشد و تکامل تخم مرغ در حالت طبیعی سخن می گویند که در حالت عادی به جوجه مرغ بدل می شود، ولی همین تخم مرغ می تواند در نتیجه تاثیر یک عامل خارجی، مثلا لگد کردن تخم مرغ از بین برود و جوجه ای بوجود نیاید. یک عامل مکانیکی از خارج مانع از آن می شود که مبارزه اضداد در درون تخم مرغ، روند طبیعی و عادی خود را طی کنند. آنها از تخریب رشد طبیعی این روند به این نتیجه نمی رسند که عامل مکانیکی تنها نقش قطعی در ممانعت از رشد این پدید ه ایفاء کرده است و نه در تعیین سرشت آن.  در اینجا عامل مکانیکی که موجب تخریب بوده است، نمی توانسته سرچشمه تولید سگ و یا گنجشک از تخم یک تخم مرغ شود. در اینجا پرسش این است که عامل خارجی در چه زمینه ای نقش قاطع بازی می کند؟ آنها در اینجا مرز میان عامل خارجی و درونی را می زدایند و آنرا بدرستی درک نکرده اند. عامل خارجی می تواند مانع رشد یک پدیده و یا موجب تاخیر رشد یک پدیده شود، ولی هرگز نمی تواند سرشت یک پدیده را عوض کند. تخم مرغ همیشه جوجه می شود، اگر راه طبیعی خود را طی کند و قطعیت تاثیر مبارزه اضداد در درون پدیده ناظر بر این واقعیت است.

دیالتیک به ما می آموزد که اشیاء و پدیده های موجود در جهان مادی که ما را در برگرفته اند، همه دارای تضادهای درونی اند که در درون و هم در بیرون با سایر تضادها در مبارزه دائمی بسر می برند. ما شیئ و پدیده ای نمی شناسیم که مملو از تضاد نباشد. در علم دیالکتیک تضادهای درونی که در داخل جسم و پدیده همواره وجود دارند، عامل تحول، حرکت، تعیین ماهیت و اساس تکاملند. به این جهت دیالکتیک مارکسیستی حرکت درونی را بمثابه عامل تکامل می داند. بر این اساس باید همیشه ریشه تحولات را در بطن پدیده جستجو کرد و در درون آن به تجسس برخاست. تضادهای درونی سرچشمه تکاملند، از این جهت که سیما و سرشت پدیده را تعیین می کنند. تضادهای خارجی و یا تاثیرات خارجی شرط تحول و تنها از طریق تاثیر بر تضادهای درونی می توانند موثر واقع شوند. هیچ عامل خارجی نمی تواند ماهیت یک پدیده را عوض کند. تنها تضادهای درونی هستند که سرشت پدیده را تغییر می دهند. اگر عامل خارجی نقش تعیین کننده در تحول داشتند آنوقت ما باید قید مبارزه ملتها، خلقها، توده ها و طبقات را می زدیم و به امپریالیسم خارجی تمکین می کردیم.

قانون مبارزه طبقاتی، قانون تحول اجتماعی است، ولی اگر در یک کشور مفروض امپریالیستها با بمب اتمی و یا نویترونی مردم آن کشور را به قتل رساندند، نتیجه گرفته نمی شود که بمب نویترونی و یا اتمی سرچشمه تکامل بوده و جایگزین مبارزه طبقاتی در تحولات اجتماعی شده است. سخن بر سر شرایط تکامل طبیعی یک پدیده است. در تمام جوامع بشری مبارزه طبقاتی وجود دارد و بمب اتمی نمی تواند ناقض این قانون باشد. خلقها سرانجام درمقیاس جهانی شاهد پیروزی را درآغوش می گیرند و بهره کشی انسان از انسان را از بین خواهند برد، ولی از این شکستهای برشمرده در بالا نتیجه نمی شود که مبارزه مردم بی نتیجه است و باید تسلیم عامل قدرتمند خارجی شد تا لگدمان نکند.

سرشت حزب کمونیست شوروی با تسلط رویزیونیسم تغییر کرده و به حزبی بورژوائی تبدیل شده که به انحطاط سوسیالیسم و فروپاشی تدریجی آن منجر گردیده است. یک مارکسیست مومن علل این تحول را در عوامل درونی و مبارزه طبقاتی بر سر کسب قدرت سیاسی و استقرار سوسیالیسم در کشور شووروی جستجو می کند و نه در نقش عوامل خارجی که همیشه می توانند وجود داشته باشند. تجاوز 14 کشور امپریالیستی بعد از جنگ جهانی اول به شوروی و تجاوز جهانی بورژواهای نازی بیاری همه امپریالیستها به شوروی سوسیالیستی نتوانست ماهیت این کشور شوراها را در زمان رهبری رفیق لنین و رفیق استالین عوض کند. عامل خارجی در این مثال اجتماعی و نه طبیعی، در مقابل مقاومت و قطعیت عامل درونی رنگ باخت. تاریخ را باید بر اساس علمی نوشت. تاریخی را که بر اساس افسانه سرائی و نقش تعیین کننده عوامل خارجی بنویسیم نه علمی است و نه مارکسیستی است. این افسانه سرائی ها، تاریخ نیستند و دردی را نیز نه در دیروز دوا کرده اند و در امروز دوا خواهند کرد. حزب ما بارها گفته و تکرار می کند علت فروپاشی سوسیالیسم در شوروی را باید در تسلط رویزیونیسم که ایدئولوژی بورژوائی است و در تغییر ماهیت حزب و دولت کمونیستی در شوروی جستجو کرد و نه در زبردستی فلان جاسوس غرب و یا ثروتمندی فلان بانکدار و قمار باز امپریالیست. غربیها از این جاسوسان غنی و زبردست زیاد دارند و هر روز جاسوسان بهتر از جاسوسان قبلی تربیت می کنند. برای ساختمان سوسیالیسم نمی شود در انتظار نابودی سازمانهای جاسوسی غرب نشست و یا آرزو کرد که بیلیاردرها، دیگر پولی در بساط برای دسیسه گری نداشته باشند و نوکر تربیت نکنند و کسی را نخرند و فریب ندهند و... به این ترتیب با این تئوری های من در آوردی و توجیه گرانه ی رویزیونیستی، تکلیف همه انقلابها و مبارزات مردم روشن شده است. همه باید بروند خانه نشین شوند و یا غنی و زبر دست گردند تا انقلابات پیروز شوند.  با این تئوری های رویزیونیستی تکلیف مبارزه طبقاتی هم یکبار برای همیشه روشن شده است.

حقیقت ولی به ما می گوید باید در مقابل امپریالیسم و رویزیونیسم تسلیم نشد و با آنها به مبارزه طبقاتی بی امان به عنوان دشمنان کمونیسم دست زد. رویزیونیسم دشمن سوسیالیسم و همدست امپریالیسم است و کسی که این را نفهمد نه می تواند برای کمونیسم مبارزه کند و نه می تواند بر ضد امپریالیسم مبارزه کند.

 

بر گرفته ازتوفان شماره  158 اردیبهشت ماه 1392،  مه سال 2013،  ارگان مرکزی حزب کارایران

صفحه حزب کار ایران (توفان) در شبکه جهانی اینترنت.       www.toufan.org

نشانی پست الکترونیکی(ایمیل).                                    toufan@toufan.org