مارکس، انگلس، لنین و تاسیس کردستان بزرگ در منطقه

 

 

کُنه سخنان خطرناک ناسیونال شونیستهای کُرد و شبه مارکسیستها این است که مهم کسب حقوق ما در هر شرایط است. سرنوشت سایر ملتهای منطقه به ما مربوط نیست، ما گلیم خودمان را از آب بیرون می­کشیم و اگر این کار ما منجر به جنگ عمومی خانمانسوزی در منطقه شد و پای امپریالیسم و صهیونیسم را آشکارا به منطقه باز کرد ما را از آن جهت چه باک که ما به استقلال خویش به هر قیمت دست یافته­ایم. برای ما همسرنوشتی ملتهای منطقه که همه آنها تحت ستم امپریالیستها هستند و کشورهایشان سالها نیمه مستعمره بوده است مهم نیست؛ مهم برای ما این است که اشغالگران امپریالیسم و صهیونیسم را تبرئه کنیم و ایرانی­ها و اعراب را اشغالگر معرفی نمائیم. اتهام اشغالگری به ملتهای مورد تهدید امپریالیسم این خاصیت را دارد که اقدامات آتی ناسیونال شونیستهای کُرد را در طلب حمایت از کثیفترین نیروهای ارتجاعی جهان برای یاری به آنها و استقبال از ارتش اشغالگر خارجی برای ورودشان به کشور کردستان "مستقل" موجه جلوه دهد. روشن است که این بدترین نوع ناسیونال شونیسم و الویت دادن به منافع معدودی از کُردها بر ضد منافع میلیونها انسانی خواهد بود که در این جنگها قربانی دسیسه­های امپریالیسم و صهیونیسم می­شوند . کُردهای ناسیونال شونیست عراق در همدستی با امپریالیسم آمریکا در قتل عام مردم عراق و اشغال منطقه خاورمیانه توسط آنها سهیم بوده اند و این افتخار نیست، ننگ ناسیونال شونیسم خطرناک کُرد است که به عقد صهیونیسم در آمده است و این اقدام همدستی با امپریالیسم و صهیوینسم را با معجزه هیچ داروی "خود تعیینی سرنوشتی" نمی­شود توجیه کرد. بی­خود نیست که آقای هِجری رهبر حزب دموکرات کردستان ایران عاجزانه از صهیونیسم و امپریالیسم می­طلبد برای قتل عام مردم ایران نیرو پیاده کنند و حمایت عربستان سعودی را نیز به جان می­خرد. آیا باید با این دسیسه شوم تحت عنوان "حق تعیین سرنوشت" موافقت کرد؟ چنین حقی با چنین مضمون ارتجاعی وجود ندارد و ساخته و پرداخته اذهان ناسیونال شونیستی است.

کمونیستها حق ملتها را در تعیین سرنوشت خویش حتی تا حد جدائی به رسمیت می شناسند ولی به رسمیت شناختن یک حق به معنی پشتیبانی از این جدائی تحت در هر شرایط نیست. حق تعیین سرنوشت یک حق بورژوائی است و ما در دانش کمونیسم حقوق بورژوائی مطلق نداشته و نداریم. برای کمونیستها همواره منافع کل جنبش است که بر منافع جزء سایه می­افکند و این جزء است که باید تابع کل باشد. این سرنوشت جهان نیست که باید تابع منافع بورژوازی ناسیونال شونیست کُرد باشد که منافع خلق کُرد و به ویژه پرولتاریای کُرد است که باید تابع منافع عمومی و کل جنبش دموکراتیک و انقلابی و به طبع سوسیالیستی در منطقه باشد. کل را نمی­شود قربانی جزء نمود.  

وقتی انگلس می­گفت "ملتی که به ملت دیگر ستم کند خودش آزاد نیست"، مسئله ستم ملی را از جنبه طبقاتی مورد تحلیل و بررسی قرار می داد، زیرا وی افشاء می­نمود که ملت ستمگر در زیر یوغ بورژوازی استثمارگر خودی قرار داشته که از نیروی این ملت برای تحقق خواستهای ضد دموکراتیک و اقتصادی و بهره بردارانه خویش سوء استفاده می­کند. در این توضیح، انگلس از "ملتهای ارتجاعی ستمگر" از "خلقهای ستمگر و ضد انقلابی" سخن می­راند، زیرا این ملتها را نیروئی در سرکوب ملتهای دیگر و ممانعت از رشد آنها می­بیند. در این سخنان داهیانه انگلس این نکته پنهان نهفته است که ما نمی­توانیم به صرف اینکه ملتی از خواست ستمگری دفاع کرد به اعتبار نظر اکثریت از آن دفاع کنیم. ما نمی توانیم به اعتبار خواست "خلق" و یا "ملت" که اکثریت قریب به اتفاق را تشکیل می دهند در مقابل سیر ارتجاعی تحمیلی به تاریخ سرخم کنیم و برای خواست آنها، اپورتونیستی هلهله نمائیم. یک ملتی می­تواند ضد انقلابی و ارتجاعی باشد، مانند ملت اسرائیل که به عنوان سرپل امپریالیسم غارتگر و تجاوزگر و جنایتکار آمریکا در منطقه، بر ضد تمام نیروها و حرکتهای انقلابی در منطقه، بر ضد نیروهای آزادیبخش و استقلال­طلبانه ضد امپریالیست و انقلابی به خرابکاری اشغال دارد. اسرائیل در سال 2017 معادل ملتهای چک و اوسلاوهای جنوبی در سال 1848 است. باید با هوچیگری خرده بورژواها که سر از پا نشناخته به پای­بوسی مسعود بارزانی رفته­اند و به سلاخی خلق کُرد به رهبری وی که به بیراهه می­رود، چشم بسته و به "تصمیم اکثریت" آنها گردن می­نهند و پرچم این "اکثریت عددی" را به­منزله حقانیت استدلال خویش برای ارعاب نیروهای مترقی و انقلابی برمی­افرآزند، مبارزه کرد. این نمونه شعبده­بازی­های سیاسی ربطی به تحلیل مارکسیستی لنینیستی ندارد.  

لنین در اثر خود به نام "ترازنامه مباحثه­ای پیرامون حق ملل در تعیین سرنوشت خویش" در مبحث مربوط به "مارکسیسم یا پرودنیسم؟" (صفحه 347 به زبان آلمانی جلد 22) برای روشن شدن این استدلالات گمراه کننده و ضد طبقاتی می­آورد:

"همانطور که می دانیم مارکس هوادار استقلال لهستان از نقطه نظر منافع دموکراسی اروپائی در مبارزه بر ضد نیرو و نفوذ تزاریسم، یا می توانیم بگوئیم علیه قدر قدرتی و نفوذ ارتجاعی سلطه تزاریسم، بود. این نقطه نظر در سال 1849 هنگامیکه ارتش فئودالی روس  قیام دموکراتیک و انقلابی مجارستان را که برای رهائی ملی صورت می­گرفت، سرکوب کرد، به درخشانترین و مشخص ترین وجهی درستی خود را اثبات نمود. از آن لحظه تا زمان مرگ مارکس و حتی پس  از آن تا سال 1890 که تهدید آغاز یک جنگ ارتجاعی از طرف تزاریسم که با فرانسه علیه آلمان متحد شده بود وجود داشت- آلمان که هنوز امپریالیست نبوده بلکه از نظر ملی مستقل بود – انگلس قبل از هر چیز و بیش از هر چیز دیگر طرفدار مبارزه علیه تزاریسم بود. از این جهت و صرفا ازاین جهت است که مارکس و انگلس مخالف جنبش ملی چک­ها و اسلاوهای جنوب بودند. برای تمام علاقمندان به مارکسیسم به جز آنهائی که فقط به منظور رد نمودنش به آن رجوع می کنند کافی است به آنچه که مارکس و انگلس در 1849-1848 نوشته اند مراجعه کنند تا متقاعد شوند که آنها(مارکس و انگلس) با وضوح تمام و با دقت بسیار "خلقهای مرتجع در مجموع" که "مقدمه الجیش روسیه" در اروپا بودند را در مقابل "خلقهای انقلابی" قرار می داده­اند یعنی آلمانی­ها، لهستانی­ها و مجارها. این یک واقعیت است و به این واقعیت در آن زمان بدون تردید  به درستی اشاره شده بود زیرا که در سال 1848 ملتهای انقلابی به­خاطر کسب آزادی که دشمن عمده آن تزاریسم بود، می­جنگیدند در حالیکه چک­ها و امثال آنها  واقعا خلقهای ارتجاعی و پیشقراولان تزاریسم در اروپا بودند.

برای وفاداری به مارکسیسم از این مثال مشخص باید تحلیل مشخص کرد. این مثال چه چیزی را به ما نشان می­دهد؟ فقط اینکه:

1-    رهائی ملتهای بزرگ و بسیار بزرگ اروپائی دارای نفع برتری است تا جنبش آزادیبخش ملل کوچک.

2-    خواست دموکراسی باید در مقیاس کل اروپا در نظر گرفته شود- امروزه باید گفت: در مقیاس جهانی- و نه به­طور منفرد و مجزا.

جوهر مطلب این است. این مسئله بهیچوجه نافی این اصل ابتدایی سوسیالیستی که لهستانی­ها به فراموشی سپرده­اند اما مارکس همیشه نسبت به آن وفادار باقی مانده است، نمی باشد: خلقی که بر خلق دیگری ستم کند نمی­تواند آزاد باشد. چنانچه آن وضع مشخص دوران مارکس که دوران تسلط نفوذ تزاریسم بر سیاست بین­المللی بود بار دیگر تکرار بشوند  به عنوان نمونه به شکلی که  پاره­ای خلقها انقلاب سوسیالیستی را آغاز کنند(همانطور که در 1848 در اروپا درگیر انقلاب دموکراتیک بورژوائی شدند) و چنانچه برخی خلقهای دیگر اما ارکان ارتجاع بورژوائی باشند- در آن موقع، ما نیز می­بایست از یک جنگ انقلابی علیه این خلقها و برای "سرکوب" و انهدام تمامی این مقدمه الجیش­هاشان به حمایت برخیزیم، صرفنظر از اینکه در اینجا کدام جنبشهای کوچک ملی نمایان می­شوند. در نتیجه، به­جای دورافکندن نمونه­های تاکیتک مارکسی که منجر به تبلیغ مارکسیسم در حرف و بریدن از آن در عمل می­شود، ما می­باید، از طریق تحلیل مشخص، از آن درس­های گرانقدری برای آینده بیآموزیم. تمام مطالبات گوناگون دموکراسی و از جمله حق ملل در تعیین سرنوشت خویش یک امر مطلق نیست، بلکه جزء کوچکی است از مجموعه جنبش دموکراتیک جهانی (امروزه عموما سوسیالیستی). ممکن است در برخی موارد مشخص جزء با کل در تضاد قرار بگیرد. در این صورت باید از آن صرفنظر کرد. ممکن است وضعی پیش بیاید که جنبش جمهوریخواهانه یک کشور به ابزاری در خدمت دسیسه چینی روحانیت محافل مالی یا سلطنت طلب کشورهای دیگری قرار بگیرد. در این صورت وظیفه داریم از این جنبش مشخص و معین حمایت نکنیم. اما مسخره خواهد بود چنانچه به این بهانه، شعار جمهوری را به­خواهیم از برنامه سوسیال دموکراسی بین­المللی حذف نمائیم."

لنین سپس به تغییر اوضاع از زمان مارکس اشاره می­کند که در این مدت هم تزاریسم تضعیف شده و هم امپریالیسم سر بر کشیده است که چندین کشور اروپائی را که سابقا پرچمداران دموکراسی بورژوائی در اروپا بودند دربرگرفته است. طبیعی است که با تغییر اوضاع جهان باید به تحلیل مشخص از شرایط مشخص پرداخت تا موفق شد به یک موضعگیری سیاسی روشن و راه گشا برای طبقه کارگر و نیروهای مترقی و انقلابی نایل آمد.

لنین می نویسد:

"در آن زمان، این دموکراسی اروپای غربی بود که بزرگترین ملت­ها را آزاد کرد، برخلاف تزاریسم که برای مقاصد ارتجاعی خود از چند جنبش ملی کوچکِ جداگانه سودجوئی می­کرد. امروزه، اتحاد امپریالیسم تزاری با امپریالیسم سرمایه­داری پیشرفته اروپا که بر اساس ستم مشترک بر یک رشته از ملت­ها قرار گرفته، در برابر پرولتاریای سوسیالیست که به یک پرولتاریای شونیست "سوسیال امپریالیست" و یک پرولتاریای انقلابی تجزیه شده، قد راست کرده است.

این همان تغییر مشخصی است که در اوضاع پدید آمده و سوسیال دموکراتهای لهستانی علیرغم این که قول داده­اند به آن برخورد مشخص بکنند هیچ توجهی به این موضوع نمی­کنند! تغییر مشخص در چگونگی پیاده کردن آن اصول سوسیالیستی از همین جا ناشی می­شود:

در آن زمان، ما قبل از هر چیز "علیه تزاریسم" بودیم(و علیه چند جنبش معین ملت­های کوچک که تزاریسم از آنها در یک جهت ضد دموکراتیک، سوء استفاده می­کرد) و طرفدار ملت­های بزرگ انقلابی غرب. اکنون – ما علیه جبهه متحد شده قدرتهای امپریالیستی،  بورژوازی امپریالیستی، و سوسیال امپریالیستها بوده و موافق با استفاده از کلیه جنبش­های ملی که سمتگیری ضد امپریالیستی دارند به نفع انقلاب سوسیالیستی، می­باشیم. هرچه مبارزه پرولتاریا بر ضد جبهه عمومی امپریالیستی خالص­تر باشد، طبعا به همان نسبت این اصل انترناسیونالیستی که: "خلقی که بر خلق دیگری ستم اعمال کند نمی­تواند آزاد باشد"، از اهمیت بیشتری برخوردار خواهد شد."

لنین سپس پیرامون رابطه دیالکتیکی خاص و عام و انطباق آن در مبارزه ملتهای کوچک و مصالح عمومی دموکراسی می­آورد:

""پس ما آیا  اصلا با جنگها و انقلابهائی که برحق و به سود پرولتاریا، به­خاطر دموکراسی و سوسیالیسم صورت می­پذیرند مخالفیم؟"

و آنوقت لنین به نظریاتی که در این زمینه تدوین کرده­اند اشاره می­کند و ابراز می­دارد:

"ما بهیچوجه نمی­توانیم به­خاطر رهائی مسئله­برانگیز یک ملت کوچک که شاید دارای فقط 10 – 20 میلیون نفوس است خواستار درگیری جنگ بین ملل بزرگ که به نابودی 20 میلیون انسان منجر شود باشیم!." مسلما  نمی­توانیم!. نه به این دلیل که ما تساوی کامل ملت­ها را از برنامه خود حذف می­کنیم، بلکه به این خاطر که می­باید منافع دموکراسی در یک کشور تابع منافع دموکراسی در چندین کشور یا در کلیه کشورها قرار داد. فرض کنیم بین دو حکومت سلطنتی مقتدر یک حکومت شاهزاده نشین کوچکی قرار گرفته باشد که شاه آن، به علت قرابت­های خانوادگی یا به دلایل دیگر، با پادشاهان دو کشور همسایه "پیوند خونی" داشته باشد. سپس فرض کنیم که اعلام جمهوری در این کشور کوچک و خلع پادشاه آن کشور عملا به مفهوم امر افروختن جنگ بین دو دولت مقتدر همسایه باشد و هر کدام سعی کنند فلان یا بهمان شاه را به کشور کوچک تحمیل نمایند. جای شک نیست که سوسیال دموکراسی بین­المللی در مجموع و نیز آن بخش واقعا انترناسیونالیست سوسیال دموکراسی در این کشور کوچک، در این حالت خاص، مخالف جایگزینی جمهوری به­جای سلطنت خواهد بود. جایگزینی جمهوری به جای سلطنت یک امر مطلق نیست، بلکه یکی از خواستهای دموکراتیک است که باید تابعی از دموکراسی در کل(و طبعا به طریق اولی تابعی از منافع پرولتاریای سوسیالیست) باشد. مطمئنا چنانچه حالتی نظیر آنچه گفته شد به وقوع بپیوندد حتی کوچکترین اختلاف نظری را در بین صفوف سوسیال دموکراتهای هیچ یک از کشورها موجب نخواهد شد. اما چنانچه یک سوسیال دموکرات بخواهد، به بهانه این مثال، پیشنهاد حذف شعار جمهوری، بطور کلی، از برنامه سوسیال دموکراسی بین­المللی را بنماید، حتما او را یک دیوانه خطاب خواهند کرد. به او خواهند گفت: ضرورت ابتدائی منطقی تمایزگذاری بین خاص و عام را نباید فراموش کرد." 

 

زنده باد اتحاد و همبستگی خلقهای منطقه علیه ارتجاع، امپریالیسم وصهیونیسم!

زنده باد سوسیالیسم این پرچم رهایی بشریت!

 

 حزب کارایران(توفان)

16 اکتبر 2017 - 24 مهر 1396

www.toufan.org